Sunday, 21 August 2011

اویی که می رود


می خواهد برود. می خواهد برود همان نمی تواند بماند است. از خیلی قبل ترها می دانم کی و کجا. می خواهد برود و عطر همه بهار نارنج های اردیبهشت را برایم آرزو کند. می خواهد برود و طعم همه لیموهایی که در چای نچنکاندیم را حسرتم کند. می خواهد برود بی آنکه برف کاج ها رو روی سرش تکانده باشم. می خواهد برود بی آنکه وقتی کف بستنی روی زبانش هست و می خندد را برایم قاب کند. می خواهد برود...
            نمی تواند بماند که برایم دل آشوبی های شبانه اش را تصویر کند. خودش را از صفر تعریف کند و من را سردرگم. نمی تواند بماند که از چکه کردن رنگ از نوک قلمویش آنی به آنی شود. نمی تواند بماند و طعم بی قضاوت نگاهش را گوشه اتاق به دیوار بیاویزد. نمی تواند بماند...
دارد می رود. خیلی زود. زودتر از آنکه فرصت کنی با چشم هایش چایی ات را هم بزنی. زودتر از آنکه بفهمی شرم و رهایی کجا همدیگر را ملاقات می کنند. زودتر از آنکه شکل به هم ریخته و بی شکل خودت را تشخیص دهی. زودتر از آنکه حتی بوده باشد...

4 comments:

  1. labe: درونیات
    comment: سکوت

    :)

    پ.ن: تصویرسازی‌های خاص خودت و زیبا

    ReplyDelete
  2. خیلی خوب می نویسی رفیق...
    آورین...

    ReplyDelete