Monday, 29 August 2011

.

به همین راحتی که امروز لباس و شال چروک می فروشند، دیروز ملت را به همان دلیل مسخره می کردند. ارزش ها به همین سستی هستند. و سست تر مایی که سازگار می شویم.

نوشتاری بر بلندی های بادگیر

نام اثر: بلندی های بادگیر( عشق هرگز نمی میرد)
نوع اثر: کتاب( داستان بلند)
نویسنده: امیلی برونته
مترجم: علی اصغر بهرام بیگی
ناشر: نشر نو با همکاری انتشارات جامی، چاپ هفدهم، 1389
تعداد صفحه: 447
قیمت: 8500 تومان
        
             "بلندی های بادگیر" روایت خوشی های ناکام، باز تولید نفرت حاصل از تحقیر مدام، و زوال انسان هاست. بلندی های بادگیر یک اثر به تمام معنا کلاسیک است که در نیمه اول صده 18 میلادی به نگارش درآمده است. یک داستان انگلیسی تمام عیار که به خوبی مناسبات اصالت نژادی و طبقاتی بودن جامعه از آن هویداست. بلندی های بادگیر مانند هر اثر کلاسیک دیگر به توصیف ریز محیط و شخصیت ها می پردازد و از این رو بسیار بلند و طولانی است.
            بن مایه بلندی های بادگیر نشان دادن اثر عمیق تحقیر بر انسان ها و پیامد نهایی آن که همان خشم و نفرت است می باشد. در اینجا ما با تسلسل و دور این فرآیند بازتولید نفرت سر و کار داریم؛ به وجهی که هر شخصیتی که تحقیر می شود در پی روزی است که قدرت را بدست بگیرد و خشم حاصل از آن تحقیر را با تحقیر دیگران آرام سازد و دوباره انسان هایی بوجود آورد که مترصد همین فرصت برای کینه توزی و انتقام گیری هستند. از سوی دیگر نویسنده در پی نشان دادن گذرا بودن خوشبختی و ناکامی همیشگی و نهایی است؛ به طوری که اندک خوشی دیری نمی پاید و جای آن را مرگ کسی می گیرد که قصد داشت تا ابد در آن خوشی بیاساید. به نوعی شاید بتوان گفت این نوع نگاه به زندگی حاصل مرارت هایی است که بر روح خود نویسنده وارد شده است و مرگ وی در 30 سالگی نیز شاهدی بر همین مدعاست.
            داستان به شدت جذاب و گیراست. از آن نوع رمان هایی که گذر زمان فرموش می شوند و حجم زیاد آنان اصلا به چشم نمی آید. در این میان نباید از ترجمه بسیار عالی "علی اصغر بهرام بیگی" به سادگی گذشت که بخش زیادی از پرکشش بودن داستان حاصل هنر اوست. قصه سراسر پر از اتفاق است، پر از کنش و پر از واکنش های متضاد و ضرباهنگی سریع که خوننده را مدام به جلوتر می خواند. نویسنده با توجه به اینکه فضای کافی در اختیار داشته است در شخصیت پردازی کم نقص عمل کرده است و محیط داستان را با جزئیات تمام شرح داده است. در شخصیت پردازی، بسیاری از جاها در نشان دادن چند بعدی بودن انسان ها و پیچیدگی شان به استادی عمل کرده است ولی شاید تنها ایرادی که بتوان به وی گرفت این باشد که در بخش عمده ای از کتاب شخصیت های زن داستان عمدتا یکجور کنش دارند و پیش بینی پذیر می شوند. هرچند شاید بتوان این استدلال را کرد که از آنجا که اکثر شخصیت های زن داستان ارباب زاده هستند نوع خاص تربیت آنها به این همانندی دامن زده است. با این حال امیلی برونته کاملا هنر بی بدیل خود را در داستان نویسی در همین یک اثر به تنهایی اثبات کرده است.
            نکته ای که شاید برونته باید بدان بیشتر می پرداخت پرداخت تحول ناگهانی هیت کلیف( شخصیت اول داستان) است. به نظرم نیاز بود تا برونته هرچه بیشتر این تحول ناگهانی وی و حرکتش به سوی مرگ را تبیین کند زیرا آنقدر در شخصیت پردازی وی به عنوان انسان کینه توز و منتقم با شدت و واقعی عمل کرده است که حتی مخاطب می تواند باور کند وی بعد مرگش نیز به این خشم و عصیان و انتقام ادامه خواهد داد و هیچ چیزی او را متوقف نخواهد کرد.
            بلندی های بادگیر یکی از جذاب ترین و پرکشش ترین داستان هایی است که تا بحال خوانده ام. توصیف فوق العاده، ترجمه عالی، و ضرباهنگ تند به اثر کمک فراوانی کرده است و واقعا قول می دهم از آن رمان هایی باشد که شما را از کار اصلی تان بیندازد. یک اثر کلاسیک ناب و به قول دنیا یک اصل جنس.

Thursday, 25 August 2011

نوشتاری بر " در انتظار گودو"‏


نام اثر: در انتظار گودو
نوع اثر: کتاب( نمایشنامه)
نویسنده: ساموئل بکت
مترجم: علی باش
نشر: پیام امروز، چاپ اول، 1388
تعداد صفحه: 119
            این دومین اثر و نمایشنامه ای است که از بکت می خوانم. کار اول اثری بود با نام "عشق لرزه" و این هم از کار دوم که شنیده بودم بسیار اثر معروفی است. اصولا خیلی نمی توانم با بن مایه فکری و فضاسازی داستان های بکت ارتباط برقرار کنم. اصولا من طرفدار سرراست حرف زدنم و نویسندگانی مانند بکت کلا دنیایی را ترسیم می کنند که در کنش های روزمره من وجود ندارد. یعنی هر چقدر هم پیام متعالی ای در پشت اثر نهفته باشد برای من قابل فهم نیست زیرا از کنش گری عادی انسان ها و از دل آن بیرون نیامده است. بواقع پیامی است متعالی زاییده ذهن یک آدم بسیار روشن فکر که قطعا داد و ستد های ذهنی و رفتاری اش با عامه مردم تفاوت دارد. از این رو خود پیام و نوع انتقالش هم برای من ملموس نیست.
            بکت در "در انتظار گودو" هستی بی حاصل و روزمرگی دو آدم را به تصویر می کشد که نماینده اکثریت انسان ها به تصور او هستند. انتظار دائمی این دو نفر (استراگون و ولادیمیر) در روزهای متوالی برای رسیدن گودو و تکرار همان کارهای دیروز بواقع به نظرم استعاره از روزمرگی وهرروزگی انسانها برای دستیابی به خوشبختی است و گودویی که هیچگاه نمی آید حاصل همان تفکر محال وصال به خوشبختی است. خوشبختی ای که هیچگاه نمی رسد.
            تنه نمایشنامه متشکل از دیالوگ های بسیار زیاد یک کلمه ای است. به بیانی تکمله بیانی هر شخصیت بر کلام شخصیت دیگر. اما در این میان بکت توانسته است از خلال همین تک کلمه ها به خوبی شخصیت این دو نفر را از یکدیگر متمایز کند. با این وجود از طرفی سعی کرده است با آوردن این دیالوگ های تک کلمه ای در واقع حوصله خواننده را از توجه به گوینده هر کلمه سر برد و خواننده را وا دارد که دیالوگ ها را پشت سر هم بی اعتنا به نام این دو نفر بخواند. به علاوه، دانا و نادان شدن شخصیت ها به طور نوبتی از نظر من متضمن این تلاش زیرکانه بکت برای القا این پیام است که در نهایت آنچه که بر هر انسان می گذرد و اتفاق می افتد بواقع آن چیزی است که بر کل جامعه بشری حادث می شود. یعنی از بین رفتن جز و یکپارچگی آن برای شکل دهی یک کل و فرآیند بالعکس آن با تمایز گذاری بین شخصیت ها در واقع همان یادآور وحدت در عین کثرت و کثرت در عین وحدت است.
            بن مایه نمایشنامه انتظار و انتظار و انتظار است. انتظاری پوچ، عمدی، و ناچار. انتظاری ناگزیر که در نهایت آنقدر ادامه می یابد تا به هیچ برسد. به ویرانی و از نو بازسازی انتظار.
            به هر روی آثار بکت آثاری سخت فهم هستند و همیشه احتمال اینکه اثر را بد فهمیده باشم خیلی زیاد است. با این حال از آنجا که این اثر، بارها و بارها در سراسر جهان به اجرا در آمده است و شاید به جرات بتوان گفت معروفترین نمایشنامه در جهان معاصر است و با توجه به حجم کم و دیالوگ وار بودن کل متن خواندن حداقل یک باره آن را توصیه می کنم.

خارجی-شب-خیابان*‏

گاهی حسی درونت ذوق ذوق می کند که از خودت بیرون بزنی. بی هدف ول شوی در شهر و بی اراده به خواست پاهایت تن دهی. سرسپرده گام هایت شوی. حسی که مرا در شبی همین نزدیکی به خیابان انقلاب کشاند.
خیابان انقلاب شاید تنها خیابانی باشد که بعد از کوچ خیلی دلم هوایش را بکند. زنده است و تماشاگر. حس می کنی حضورش را. از متروی چهارراه ولیعصر بود که وسط خیابان انقلاب سقوط کردم. تنها کیسه حاوی وسایلم بود که روی دوشم رفته بود و راه جاذبه را گم کرده بود. من وقدم های سنگین. من و بغل دستی غایبم. درست زمان های افطار بود. یک پیاده روی خالی و یک حجم که مرا به خود می کشد. نور های سبز، زرد و سفید تک و توک مغازه های بازی که کتاب های بی مغز و ملس را کنار هم چیده بودند. درست مثل ما. و عبور اندک آدم هایی که سیاهی سایه اشان را به دل نور های کف زمین می ریختند. پخش و پلا. درهم و برهم.
گاهگاهی به یکی از آن کتاب فروشی ها وارد می شدم. چرخ می خوردم بین کتاب ها و سعی می کردم بهترین شان را با مفت ترین قیمت به چنگ آورم. می زدم بیرون. من و کس دیگری که نبود. گاهی بهتر است کسی نباشد وقتی که از درون پر می شوی. در آن صورت قورتش می دهی. تلنبارش می کنی و لحظه به لحظه به شکوهش می افزایی. پررنگش می کنی. خالص و مال تو می شود. وقتی که راهی به برون ندارد. آن وقت است که مانده و وامانده از همه جا، بی هیچ دغدغه گشنگان شهر، نزدیک ترین رستوران شیک مورد نظرت را می یابی. می نشینی. سفارش می دهی. وتا قبل آماده شدن غذایت کافه و رستوران را اشتباه می گیری و " فلسفه علم" می خوانی. بی هدف بی هدف. مثل حالا.

* برگرفته از نام آلبوم امین وحید

Sunday, 21 August 2011

اویی که می رود


می خواهد برود. می خواهد برود همان نمی تواند بماند است. از خیلی قبل ترها می دانم کی و کجا. می خواهد برود و عطر همه بهار نارنج های اردیبهشت را برایم آرزو کند. می خواهد برود و طعم همه لیموهایی که در چای نچنکاندیم را حسرتم کند. می خواهد برود بی آنکه برف کاج ها رو روی سرش تکانده باشم. می خواهد برود بی آنکه وقتی کف بستنی روی زبانش هست و می خندد را برایم قاب کند. می خواهد برود...
            نمی تواند بماند که برایم دل آشوبی های شبانه اش را تصویر کند. خودش را از صفر تعریف کند و من را سردرگم. نمی تواند بماند که از چکه کردن رنگ از نوک قلمویش آنی به آنی شود. نمی تواند بماند و طعم بی قضاوت نگاهش را گوشه اتاق به دیوار بیاویزد. نمی تواند بماند...
دارد می رود. خیلی زود. زودتر از آنکه فرصت کنی با چشم هایش چایی ات را هم بزنی. زودتر از آنکه بفهمی شرم و رهایی کجا همدیگر را ملاقات می کنند. زودتر از آنکه شکل به هم ریخته و بی شکل خودت را تشخیص دهی. زودتر از آنکه حتی بوده باشد...

Friday, 19 August 2011

خواهری که نداشتم

دلم این روزها بیشتر از هر چیز دیگری خواهر می خواهد؛ از آن واقعی ها. هزاری هم که کسی مثل خواهر و برادرت باشد، هم خونی چیز دیگری است، اصالت دارد و ملموس است. هویتش را به لفظ خواهر و برادر وامدار نیست و از آن راستکی هاست. راستکی راستکی.
            همیشه تصویرم از داشتن خواهر، دختربچه ای 3-4 ساله با موهای فر قهوه ای، پوست سفید، تپل، و چشمانی گرد است؛ یکی از آنهایی که توی اروپا حتما لنگه شان را پیدا می کنی. یکی از آن کارتونی ها. و شخصیتش درست مثل همه دختربچه های داستان های سلینجر؛ کنجکاو، بامزه، و باهوش. از آن دختر بچه هایی که خنگ نیستند، وقتی سوال دارند تا تهش می روند، و وقتی ذهنت به جواب قد نمی دهد اصرار بیخود نمی کنند؛ حتی خودشان به جوابی می رسند که از آن بهتر وجود ندارد.
            اما این روزها دلم خواهر بزرگ می خواهد؛ از آنها که مدام نگرانت می شود، زنگ می زند، شوخی می کند. از آنهایی که چیزی را نمی توانی ازش پنهان کنی و بی هراس فاش فاشی.
            نمی دانم داشتن یک خواهر چه حسی دارد. همه چیزی که می دانم از داستان ها و فیلم ها و نهایت خواهر وبرادرانی است که که دور و برم می بینم. ولی فکر می کنم حس محشری باشد. حسی مثل طی کردن خیابان ولیعصر از سمت خلوت پیاده رو از پایین به بالا، نم باران پاییز، بی کلاه، بی چتر، و حتی بی هیچ کس. ناگاه صدای زنگ مسیج گوشی، نور زرد مایل به سفید جیغ صفحه موبایل، با چشمان تار و گنگ به صفحه چشم دوختن و آن بالای بالای صفحه: "چطوری بچه؟"

Wednesday, 10 August 2011

نوشتاری بر "خداحافظ گاری کوپر"‏



نام اثر: خداحافظ گاری کوپر
نوع اثر: کتاب( داستان بلند)
نویسنده: رومن گاری
مترجم: سروش حبیبی
نشر: نیلوفر، چاپ نهم، 1389
            
           "خداحافظ گاری کوپر" کتابی است سرشار از استعاره های سیاسی و هستی شناختی. داستان در بطن خود دارای شخصیت های بسیاری است که گاه به پیشبرد تنوع دیدگاه های زیبایی شناختی و هستی شناختی داستان کمک کرده و گاه هیچ کمکی به پیشبرد داستان نمی کند؛ تو گویی که نویسنده اضطراری در خود حس کرده است که این دیگرگونی ها و تفاوت ها را شرح دهد، بی آنکه هدفی برای آن متصور باشد. از نظر من بخش عمده ای از کتاب سرشار از نظریات سیاسی با ظاهری هستی شناختی است که در جاهایی ضرباهنگ داستان را از جریان می اندازد و به شدت به چشم می آید و توی ذوق می زند؛ به طوری که گاهی حس خواندن بیانیه ای سیاسی با لحنی عامه پسند به مخاطب دست می دهد. به بیان دیگر از نظر من تلاش نویسنده در گریز از مسائل سیاسی و تبدیل آنها در چارچوبه ای از دیدگاه های جهان وطنی موفق نبوده است.
            در شخصیت پردازی جز شخصیت" لنی"، به شخصیت" جس" که او هم به نوعی شخصیت اول زن داستان است به قدر کفایت پرداخته نشده است. بواقع پیش بینی ناپذیری لنی به دلیل نوع خاص شخصیت پردازی اش باور کردنی است ولی همین حالت در مورد جس چندان باور پذیر در نمی آید.
            در بخش بزرگی از داستان یعنی بجز یک پنجم پایانی- یعنی آنجایی که عشق بین لنی و جس جرقه می زند- شاهد هیچ نوع گرهی در داستان نیستیم و اکثر داستان به توصیف شخصیت ها و دیالوگ های گاه بی حاصل شان که نقشی در پیشبرد داستان ندارند می پردازد. بواقع نویسنده سعی کرده است این بخش عمده را با آب و رنگ دادن به شخصیت لنی و منحصر به فرد کردن آن برای خواننده به نوعی پر کند.
            دیالوگ های بسیار ناب و فکر شده ای در داستان وجود دارد که بسیار خوب از آب درآمده اند؛ هرچند که در جاهایی دز شعارزدگی و تمایل به خاص بودن تک تک کلمات شخصیت ها به روند طبیعی و درک پذیری دیالوگ ها آسیب زده است؛ به مثابه صندوقی پر از جواهر ارزشمند که همگی از فرط عالی بودن، چشمگیرتر از دیگری نیستند و به چشم نمی آیند.
            به نظرم فضای داستان تا حد زیادی نماد سازی شده است. به عبارتی کوهستان و ارتفاعات نمادی از وارستگی، تعالی، و بی تعلقی است و هرچه که پایین تر می آییم و به سطح می رسیم، روزمرگی و تعلق جای آن را می گیرد. بر این که فضا نمادین است هیچ ایرادی نیست.
            بن مایه داستان هم عشق(تعلق) و رهایی(وارستگی) است که خب از طرفی عرفانی و از طرف دیگر زیادی دستمالی شده و کلیشه است. پایان داستان هم قابل پیش بینی است و این قابل پیش بینی بودن از تقریبا نیمه کتاب شروع می شود که می تواند به نوعی به ادامه داستان آسیب بزند.
در نهایت اینکه از خواندن دیالوگ های کتاب و لمس شخصیت لنی بسیار لذت بردم.

پ.ن. آنچه در اینجا نوشته ام به منزله یک نقد تخصصی نیست بلکه عینا یادداشتی است که پس از خواندن هر کتاب در دفترچه خود ثبت می کنم.