دم دمای یازده صبح بود که رسیدم. ایستگاهی کوچک و سر راهی که توقف قطار به دو دقیقه هم نمی رسید. چمدان خاکستری ام تنها چیزی بود که به پالتوام می آمد و شامل چند کتاب و قدری وسایل شخصی می شد. سلانه سلانه راه افتادم و به سمت گوشه انتهایی ایستگاه یعنی جایی که دکه ای کوچک قرار داشت حرکت کردم. قهوه داغ در آن صبح نم دار رومانی دلچسب ترین گزینه بود. به جلوی دکه که رسیدم چشم های منتظر دکه دار قدری دستپاچه ام کرد. به عکس قهوه اشاره کردم و یک یورویی تا شده را کف دست های دستکش دار دکه دار گذاشتم. پیرمردی سیبیلو با دستکش و کلاهی مشکی و البته موهای رنگ کرده سیاه که از کناره های کلاه بیرون زده بود. دماغش را بالا کشید، نگاه بی پرسشی کرد و قهوه داغ را روی پیشخوان گذاشت. سری تکان دادم، قهوه را برداشتم، و چند متر آن طرف تر روی یکی از صندلی های ایستگاه ولو شدم. چشم هایم را به قهوه دوختم؛ به بمباران باران و مقاومت حباب های سفید روی آن که مثل مین های انفجاری عمل می کردند. قهوه داغ را تا یک چهارم ابتدایی اش سر کشیدم و با تلاطمی لَختی رخوت بار آن را بر هم زدم. عطر قهوه بی اصالت را با دماغم می بلعیدم.
28/10/90
از اون قسمت بمباران باران رو قهوه و مین اینا خوشم اومد,حال و هوای جنگ جهانی داشت...
ReplyDeleteدر کل فضا سازی خوبی داره .به تلاشت ادامه بده که داری خوب پیش میری.