Sunday, 25 November 2012

25



زن ها پس از مدتی در کنار یک نویسنده ماندن، خسته می شوند. حوصله شان سر می رود. نمی دانند وقتی او دارد چیز می نویسد، آنها باید چکار کنند. استلا، ناخن هایش را لاک می زد، مجله ای را ورق می زد، و پشت سر هم خمیازه می کشید. من عادت کرده بودم که تمام روز را در آپارتمان کوچک او بگذرانم. جایی بود گرم و نرم. اغلب همان جا می خوابیدم تا مجبور نشوم نیمه های شب از خواب بیدار شوم و به خانه خود برگردم. هفته ها در خانه او می ماندم. طبعا همیشه موقتی. صبح ها چیز می نوشتم و استلا در انتظار می ماند که کارم تمام شود. گاه به گاه می پرسید: «هنوز خیلی مانده؟» و بعد از پشت شیشه های پنجره بسته، خیابان را تماشا می کرد و با لحنی پر از تاسف می گفت: «چه روز قشنگی است!» به او اصرار می کردم که به گردش برود ولی او هر بار در جوابم می گفت: «بدون تو به من خوش نمی گذرد.» و آن بی ظرفیتی اش مرا خلع سلاح می کرد. کارم را نیمه کاره می گذاشتم و با او از خانه خارج می شدم. یک روز که از بس در انتظار مانده بود، خسته شده بود، گریه را سر داد. و من از کوره در رفتم و گفتم: « تو نمی فهمی که نویسنده بودن یعنی چه.» او جواب داد: «شاید حق با تو باشد. مگر چند تا زن وجود دارند که در خانه خود نویسنده ای دارند؟ یک در صد هزار. شاید هم کمتر.» درست مثل حیوانی نادر که به عاداتش آشنایی نداری. شاید من هم می بایستی به آن حالت وحشی و بدوی خود در می آمدم و در لانه ام می ماندم. ولی در کنار خود حیوانی ماده را می دیدم که در کنار جفت خود نشسته بود. و حیوان نر او را می خواست. و ماده، از او قوی تر بود. استلا می گفت: «ممکن است فقط چند ساعت از عمر تو باقی مانده باشد، مثلا سیصد و بیست و پنج ساعت دیگر، آن وقت چه می کردی؟» عشقبازی می کردم و بعد، قسمت اعظم آن ساعات گرانبهایی را که برایم باقی می ماند، می خوابیدم.
            سیصد و بیست و پنج ساعت. اغلب به آن حیله متوسل می شدیم تا بتوانیم یکدیگر را بی انتها دوست داشته باشیم. ولی عشق حیرت انگیز است. تو ر ابه سکوت وادار می کند. دیگر چیزی نمی نوشتم. دیگر فکری نمی کردم. فقط از همان لغت نامه مختصر عشق، استفاده می کردم و عاقبت تصمیم می گرفتم چند روزی از او دور شوم. درباره کارم و ضروری بودنش مدتی طولانی با او صحبت می کردم. می گفتم: «تو باید موقعیت مرا درک کنی» و او قول می داد که سعی کند بفهمد. قول می داد و می گفت: به نزد تو نخواهم آمد، به تو تلفن نخواهم کرد. در انتظارت خواهم ماند. اتاق های خانه ام سرد می شدند، پر از گرد و خاک می شدند. پشت میز تحریر می نشستم ولی قادر نبودم افکارم را متمرکز کنم. در من، به جای من، فقط وجودی آکنده از عشق برجای مانده بود. درک می کردم که اگر خواهان «عشق» باشی، باید عاشق و معشوق را کنار بزنی. من و استلا مدام در حال تصادم بودیم. می خواستیم به هر قیمتی شده یکدیگر را تصاحب کنیم. و من اعتراض کنان می گفتم: «نه، نه، این طوری نمی شود!» و از خانه خارج می شدم. کیلومترها پیاده راه می رفتم، می رفتم و روی صندلی ناراحت یک کافه می نشستم و چیز می نوشتم. سعی می کردم بین آدم ها گم شوم، ولی همچنان در سلول زندان خودم، محبوس می ماندم. فکر می کردم که دلیل آن احساس بدبختی صرفا این است که می دانستم استلا پشت پنجره در انتظارم ایستاده است. چون خیال می کردم که آن وضعیت برایم غیرقابل تحمل شده است. و بعد، وقتی تصمیم می گرفتم که به نزد او بر می گردم، حس می کردم که بال در آورده ام. پس، سعادت چیزی بود که فقط با زنجیر شدن آن را بدست می آوردی. وقتی خود را کت بسته تحویل او می دادم، می دیدم که او نیز تسلیم من شده است. می گفت: «هرچه بگویی قبول خواهم کرد. کار تو، آزادی تو، بهانه جویی های تو» و چند لحظه بعد من شروع می کردم به بازجویی از او: «در این چند روز اخیر چه کسانی را دیده ای؟» او، به سوء ظن می افتاد که مبادا من با زن دیگری رفته باشم. و گریه و زاری شروع می شد. جر و بحث آغاز می گردید. من حرف هایش را باور نمی کردم، همان طور که او باور نمی کرد که من فقط ولگردی کرده بودم. و در بین انگشتانم سکه ای را می چرخاندم که برای تلفن کردن در دست گرفته بودم.

عذاب وجدان/ آلبا دِسِس پِدِس/ ترجمه بهمن فرزانه/ انتشارات ققنوس، چاپ هستم، 1389
5/9/91

Tuesday, 13 November 2012

24

آن روز از خاطرم نمی رود. برف آمده بود و راه سفید و سیاه. و تو همراه بخار چایی ام دود می شدی. همان چایی که نخریدیم و نخوردیم. شادی.. تمام سوتین های پشت ویترین ها تو را می خوانند و تو چه روحانی با تصور خودت در تک تک آنها یا نه، آنها در تک تک تو، به ارگاسم می رسی. شادی دردی بزرگتر از هم آغوشی تو با سال بالایی ها درد استمناء من با کنکاش تمام نقص های توست. تمام روز هم که در ذهنم لهت کنم آخرِ سر آن چیز مرموز در من، مرا بسوی تجربه دوباره تو می کشاند. و شادی این غم عظیمی است که هر روز با جنازه لعن شده یک نفر هم خوابگی کنی. هر روز هیچش کنی و آخر شب باز خودت را از صفر بشماری. گاهی حس می کنم که نیاز به رنجش دارم. نیاز به اینکه یک نفر بیمار بهمم بریزد. آه شادی... من برای زندگی رضایت بخش ساخته نشده ام. همیشه به تویی محتاج بوده ام تا زخم بخورم، به چالش گرفته شوم و اشک باز من را از نو تعریف کند. و بعد برخیزم. نیستش کنم و او همین جنگ را سر به سر ادامه دهد...

23/8/91

Sunday, 21 October 2012

23

می گویند خاک سردی می آورد
دروغ بزرگی است
حتمن سکوتت را نشنیده اند...

30/7/91

Tuesday, 16 October 2012

22

شاید هیچوقت خودت نمی دانستی که چه سهم بزرگی در جوشش احساسی من داری. آه شادی! تو رفته ای و هر بار که با هر چیزی به یادت می افتم در خودم پاس کاری می شوم. غل می خورم و غوطه ور. شادی همیشه عشق نیست که محرک نوشتن می شود. گاهی کینه است و گاه حس بی سرانجامی که تجربه اش همانقدر دوست داشتنی است که نوبتی سیگار را پک زدنمان. گاهی درگیر کسی می شوی بدون آنکه حتی ثانیه ای نگاهش را در خود مرور کنی. گاهی کسی را کم می آوری بی آنکه زیاد باشد. و حالا شادی! این احساس سردرگم من است در تمامیت عاطفی آدمی دیگر. وقتی که فکر می کنم حتی برای خودم هم عجیب است. چه انتظاری داری که به تو توضیحش بدهم؟ گاهی گوشه ای دنج در کسی می مانی و جا خوش می کنی. گوشه ای دور از دسترس. نه دختر! این رسمش نیست که مرا متنفر کنی و در من جولان بدهی. آه... این نمی تواند راست باشد. لای زخم بمانی و آدم بعدی را زخمه بزنی. نه! تو کدام حس عجیبی که باور ناشده؟ آه ای قهوه تلخ شکر ناک! حرف های زیادی دارم با سایه ات. بگذار شب شود...
25/7/91

21

کلاه قرمزی 91 نیز به مانند دو سال پیش در سیزده قسمت در نوروز پخش شد. حس نوستالوژیک برنامه، دوست داشتنی بودن آن، بداهه گویی ها، و صمیمیت بی پیرایه من را بر آن داشت تا یادداشتی در مورد آن بنویسم. از این رو نوشته خود را به چند بخش تقسیم کرده و در هر بخش توضیحات خود را ارائه می کنم. یاد آور می شوم که این متن در فروردین ماه 91 نگاشته شده ولی تاکنون فرصت نشر آن را نیافتم. ممکن است خواننده در به یادآوری مفاهیم و مصادیق متنم دچار مشکل شود که خب طبیعتا به دلیل گذشت زمان است. در ضمن متن در آن زمان نیمه کاره بود و بخش های فراموش شده را در پایانش ذکر کرده ام که ممکن است از انسجام اثر کاسته باشد. به علاوه، در پایان این متن یادداشت کوتاهی نیز بر فیلم کلاه قرمزی و بچه ننه آورده ام.
طرحواره و ساخت کلی
آنچه که کلاه قرمزی 91 را از دو سری پیشین اش وبه طور کلی از ساخت نمایشی نخستین آن دور می ساخت، تکیه بر موضوع به جای داستان بود. بدین معنی که در سری های پیشین برای هر کدام از شخصیت ها به فراخور حضورشان قصه ای پیش میامد و با پیشبرد قصه، در نهایت به یک موضوع بنیادی می رسیدیم. در حالی که در سری جدید ایتدا موضوع انتخاب شده بود و سعی می شد خیلی مستقیم به آن پرداخته شود. برای مثال قسمت هایی که مربوط به عطسه کردن یا کیسه پلاستیک یا سیب بود هر کدام بر بنیان موضوعی استوار بودند که اگر خلاقیت نمایشی عروسک گردانان و صداپیشگان نبود، از کلیشه های برنامه های دیگر صدا و سیما فراتر نمی رفتند. از این رو بار ضعف داستانی اثر بر روی دوش عروسک ها گذاشته شده بود تا در مواجهه با موضوع و نه موقعیت، با شیرین کاری ها و نمک ریختن های خود زمان برنامه را پر کنند. برای مثال قسمتی از برنامه که همگی نوع عطسه کردن خود را نشان می دادند نمونه ای از این خروار است.
عروسک ها
در این بخش به طور تفصیلی به عروسک های اضافه شده در این سری برنامه می پردازیم.
خر (جیگر)
عروسک جیگر در این سری به برنامه اضافه شده است و به نوعی هدیه بی بی به آقای مجری است. جیگر دارای ظاهری آرام و به ظاهر مظلوم (مانند تمامی خرها) است، حال آنکه نوع شخصیت پردازی وی با ظاهرش هیچ تناسبی نداشت. صدای عروسک بدرستی کلفت انتخاب شده بود و با ظاهرش سازگاری داشت. حال آنکه شخصیت عصبی وی بنوعی برای برنامه ای که اساسا برای کودکان ساخته می شود مناسب نبود. خوی پرخاشگر وی تنها به ایجاد تنش در مخاطب منجر می شد که با هدف برنامه در تضاد بود. همچنین نوع تیپ سازی عروسک که هر حرف را سه بار تکرار می کرد منجر به پیش بینی پذیری وی و اتلاف وقت می شد. کما اینکه دیالوگ های وی بسیار کم بود و گویی سازندگان نیز به ایراد کار پی برده بودند. از این رو در قسمت های پایانی دیده می شد که عروسک جیگر تنها به دوبار تکرار بسنده می کرد و این گامی در جهت کاستن از این پیش بینی پذیری و تنش افزایی بود.
نینی (دختربچه) (خواهرزاده زا)
به شخصه اعتقاد دارم یکی از خلاقیت های تمام نشدنی این گروه تبدیل اسامی عام به خاص باور پذیر است. اسامی ای مثل پسرخاله، پسر عمه زا، فامیل دور، و دختربچه نمونه ای از این معجزات هستند. اولین ایراد وارد بر عروسک دختربچه عدم انتخاب نام برای وی بود؛ به طوری که ابتدا پسرعمه زا او را خواهر زاده زا نامید، سپس طهماسب در قسمت های بعدی او را دختربچه صدا کرد ( بنظرم می توانست عالی باشد)، سپس در قسمت های میانی بچه نام گرفت، و در قسمت های پایانی نیز به نینی تغییر نام داد. باور پذیری هویت یک عروسک از نام او آغاز می شود و این تغییر پیاپی در نام وی منجر به عدم ماندگاری و هویت سازی برای او در ذهن مخاطب می شود. بجز این ایراد عمده با توجه به اینکه این عروسک دیالوگ و نقش چندانی در این سری نداشت، باید به درخشش او در سری های بعدی دلخوش بود.
(از این جای متن به بعد بتازگی اضافه شده است)
آقای همساده
شاید به جرات بتوان گفت آقای همساده موفق ترین عروسک در این سری برنامه است. وی که بطور ناگهانی در یکی از قسمت ها ظهور کرد با استقبال زیادی مواجه شد ولی گویی با توجه به فاصله ضبط و پخش برنامه، گروه دیر متوجه این استقبال شد و در قسمت های کمتر از حد انتظاری وی را دوباره نمایان ساخت. مشخص ترین ویژگی این عروسک تضاد درونی وی بود که از هر اتفاق ناخوشایند بشدت استقبال می کرد. با این حال گروه نتوانست بخوبی در قسمت های بعدی از وجود وی استفاده کند و تنها او را در بخش پایانی برنامه برای خنداندن مخاطب می آورد. مشکل اصلی آنجا بود که پس از ظهور درخشان وی، گروه نویسندگان نتوانستند موقعیت های کمیکی از قول او ذکر کنند. در واقع در قسمت های بعد وی تنها به ذکر یک سری اتفاق بد می پرداخت که هیچ علیتی هم برای وقوع آن تبیین نشده بود و در نهایت نیز با استقبال از آن واقعه سعی می کرد مخاطب را بخنداند. بعنوان مثال می توان به داستانی اشاره کرد که سوار مینی بوس شده اند و چون نرسیده اند و در راه مانده اند او را زده اند و بعد هم خودش بشدت استقبال می کرد. در صورتی که گروه نویسندگان حاضر به پذیرش این زحمت نشده است که اول توضیح دهد چرا او را زده اند و سپس به این تضاد بپردازد. این ایراد بزرگ به ایراد بزرگ دیگری ختم شد که پیش بینی پذیری او بود. یعنی مخاطب می توانست بفهمد در هر قسمت وی وقایعی دردآور را ذکر و سپس از آنها استقبال می کند. این پیش بینی پذیری سم مهلکی برای هر کاراکتر و آیتم نمایشی است. نمونه بارز این پیش بینی پذیری را در برنامه خنده بازار و در آیتم های یک کلاغ چهل کلاغ و مردمی که در صف استاده اند و کودک حاضر در آن جمع می توان مشاهده کرد.
یادداشت کوتاهی بر فیلم کلاه قرمزی و بچه ننه
از نظر من اشکال عمده فیلم ضعف بنیانی فیلم نامه است. گویا گروه از پیش تصمیم گرفته اند یک سری وقایع را حتی اگر به هیچ سر انجامی نرسد در فیلم بگنجانند؛ وقایعی که هر کدام به تنهایی می توانست به ساخت قسمت مجزایی از فیلم بینجامد. برای مثال قسمت خواستگاری رفتن یا سربازی رفتن کلاه قرمزی از نکات هجو و زائد داستان است که نه تنها سرانجامی ندارد، بلکه به طور کلی بامزه هم در نیامده است. از نظر من فیلم در بخش های زیادی روابط علی بین موقعیت ها را نادیده می گیرد و واقعن از نظر اتفاقات داستان در وضع ناخوشایندی قرار دارد. در نهایت می توانم پیشرفت عروسک گردانی در این فیلم را ستایش کنم.

فروردین 91 و 25/7/91