شاید هیچوقت خودت نمی دانستی که چه سهم بزرگی در جوشش
احساسی من داری. آه شادی! تو رفته ای و هر بار که با هر چیزی به یادت می افتم در
خودم پاس کاری می شوم. غل می خورم و غوطه ور. شادی همیشه عشق نیست که محرک نوشتن
می شود. گاهی کینه است و گاه حس بی سرانجامی که تجربه اش همانقدر دوست داشتنی است
که نوبتی سیگار را پک زدنمان. گاهی درگیر کسی می شوی بدون آنکه حتی ثانیه ای نگاهش
را در خود مرور کنی. گاهی کسی را کم می آوری بی آنکه زیاد باشد. و حالا شادی! این
احساس سردرگم من است در تمامیت عاطفی آدمی دیگر. وقتی که فکر می کنم حتی برای خودم
هم عجیب است. چه انتظاری داری که به تو توضیحش بدهم؟ گاهی گوشه ای دنج در کسی می
مانی و جا خوش می کنی. گوشه ای دور از دسترس. نه دختر! این رسمش نیست که مرا متنفر
کنی و در من جولان بدهی. آه... این نمی تواند راست باشد. لای زخم بمانی و آدم بعدی
را زخمه بزنی. نه! تو کدام حس عجیبی که باور ناشده؟ آه ای قهوه تلخ شکر ناک! حرف
های زیادی دارم با سایه ات. بگذار شب شود...
25/7/91
No comments:
Post a Comment