Tuesday, 13 November 2012

24

آن روز از خاطرم نمی رود. برف آمده بود و راه سفید و سیاه. و تو همراه بخار چایی ام دود می شدی. همان چایی که نخریدیم و نخوردیم. شادی.. تمام سوتین های پشت ویترین ها تو را می خوانند و تو چه روحانی با تصور خودت در تک تک آنها یا نه، آنها در تک تک تو، به ارگاسم می رسی. شادی دردی بزرگتر از هم آغوشی تو با سال بالایی ها درد استمناء من با کنکاش تمام نقص های توست. تمام روز هم که در ذهنم لهت کنم آخرِ سر آن چیز مرموز در من، مرا بسوی تجربه دوباره تو می کشاند. و شادی این غم عظیمی است که هر روز با جنازه لعن شده یک نفر هم خوابگی کنی. هر روز هیچش کنی و آخر شب باز خودت را از صفر بشماری. گاهی حس می کنم که نیاز به رنجش دارم. نیاز به اینکه یک نفر بیمار بهمم بریزد. آه شادی... من برای زندگی رضایت بخش ساخته نشده ام. همیشه به تویی محتاج بوده ام تا زخم بخورم، به چالش گرفته شوم و اشک باز من را از نو تعریف کند. و بعد برخیزم. نیستش کنم و او همین جنگ را سر به سر ادامه دهد...

23/8/91

No comments:

Post a Comment