گوشی که بوق خورد دل توی دلم نبود. چندان هم خوشبین نبودم.
سری های قبلی هم بیحاصل زنگ خورده بود. بوق اول... بعدی... بوووق ... -بله؟
دلم فرو ریخت. صدای ناراحت خودش بود.
- سلام
- سلام
- خوبی؟
- اوهوم (اوهوم رو همیشه خیلی اغواگرانه می گفت و ناراحتی ته صداش این بار گفتنشو دلنشین تر کرده بود)
- خب... خوشحالم.. چه خبر؟
- هیچی (معلوم بود که از این وضعیت اصلن راضی نیست)
- ببین شادی، من تماس نگرفتم که از گذشته حرف بزنم.. فقط دوست داشتم صداتو بشنوم. دلم بدجوری گرفته بود... الانم نه نقشه ای دارم و نه اومدم مشکلاتو حل کنم. فقط خواستم باهات حرف بزنم، الکی..بی دلیل
- خب؟
- خب... شادی تورو خدا... لعنت به تو... چرا نمی فهمی حرفمو؟ چرا لج می کنی؟ منِ روانی فقط دلم واسه ی توی نفهم تنگ شده بود
- آخه من نمی فهمم! یعنی چی؟ بعد این همه وقت و اون حرفای درخشانت یه کاره پا شدی زنگ زدی که چی؟
- پوووف... ببین می شه 5 دقیقه فک کنی من اون نیستم؟ می شه 5 دقیقه در مورد بچه ی خواهرت حرف بزنیم؟ می شه 5 دقیقه تو حرف بزنی و من بمیرم؟
- خب.. چی می خوای بگم؟
- نمی دونم... هیچوقت فک نمی کردم که یه روزی بعد اون همه نفرت و دعوا دلتنگ صدات بشم.. بحث صدای خالی نیس، بحث کلمه ها و فکریه که می ریزی تو صدات، بحث واکنشیه که با لحن صدات به حرفای عذاب آور من می دی.. بحث سکوتی که روت نمی شه تلفنو قطع کنی، بحث زمزمه ای که از تعبیر جنسی حرفای معمولی من با خودت می کردی.. بحث اون "نمی خوام" گفتنات که بعد تو هیشکی دیگه اونجوری نگفت. البت خب، بعد تو هیشکی دیگه وجود نداشت. خودت که می دونی! تو هم خر شدی که پا دادی دیگه. آه.. گفتم از گذشته حرف نزنم، ولی نشد. همه ی بهانه ی من، همه ی این حس بی صاحاب که از دیشب افتاده به جونم، و همه ی اشکایی که ناباورانه از جواب ندادن به تماسم ریختم، همشون توی دل همون گذشته س. گذشته ای که تو الان بشدت ازش متنفری و اگه کنجکاوی بچه گانه ت نبود که این بار این عوضی چه حرفی واسه گفتن داره، الان با حرص و خنده ی زیر زیرکی به حرفام گوش نمی کردی. شادی نمی شه توضیح داد و می دونم تو نمی تونی بفهمیش. ولی منِ خر بدون اینکه حس عاشقانه ای بهت داشته باشم، یا حتی ازت خوشم بیاد بطور کلی، دلم هواتو کرده... و انتظار اینکه بفهمی انتظار بیخودیه. کاش بدونی، من الان، اینجا بین دیوار و جاکتابی و کمد، لای سه کنج، دقیقن دلم خالی از تو شده بود. تو رو کم داشتم. نه همتو. ولی اونایی که گفتم... آه، همشو که من حرف زدم، تو هم یه چیزی بگو خب!
- سلام
- سلام
- خوبی؟
- اوهوم (اوهوم رو همیشه خیلی اغواگرانه می گفت و ناراحتی ته صداش این بار گفتنشو دلنشین تر کرده بود)
- خب... خوشحالم.. چه خبر؟
- هیچی (معلوم بود که از این وضعیت اصلن راضی نیست)
- ببین شادی، من تماس نگرفتم که از گذشته حرف بزنم.. فقط دوست داشتم صداتو بشنوم. دلم بدجوری گرفته بود... الانم نه نقشه ای دارم و نه اومدم مشکلاتو حل کنم. فقط خواستم باهات حرف بزنم، الکی..بی دلیل
- خب؟
- خب... شادی تورو خدا... لعنت به تو... چرا نمی فهمی حرفمو؟ چرا لج می کنی؟ منِ روانی فقط دلم واسه ی توی نفهم تنگ شده بود
- آخه من نمی فهمم! یعنی چی؟ بعد این همه وقت و اون حرفای درخشانت یه کاره پا شدی زنگ زدی که چی؟
- پوووف... ببین می شه 5 دقیقه فک کنی من اون نیستم؟ می شه 5 دقیقه در مورد بچه ی خواهرت حرف بزنیم؟ می شه 5 دقیقه تو حرف بزنی و من بمیرم؟
- خب.. چی می خوای بگم؟
- نمی دونم... هیچوقت فک نمی کردم که یه روزی بعد اون همه نفرت و دعوا دلتنگ صدات بشم.. بحث صدای خالی نیس، بحث کلمه ها و فکریه که می ریزی تو صدات، بحث واکنشیه که با لحن صدات به حرفای عذاب آور من می دی.. بحث سکوتی که روت نمی شه تلفنو قطع کنی، بحث زمزمه ای که از تعبیر جنسی حرفای معمولی من با خودت می کردی.. بحث اون "نمی خوام" گفتنات که بعد تو هیشکی دیگه اونجوری نگفت. البت خب، بعد تو هیشکی دیگه وجود نداشت. خودت که می دونی! تو هم خر شدی که پا دادی دیگه. آه.. گفتم از گذشته حرف نزنم، ولی نشد. همه ی بهانه ی من، همه ی این حس بی صاحاب که از دیشب افتاده به جونم، و همه ی اشکایی که ناباورانه از جواب ندادن به تماسم ریختم، همشون توی دل همون گذشته س. گذشته ای که تو الان بشدت ازش متنفری و اگه کنجکاوی بچه گانه ت نبود که این بار این عوضی چه حرفی واسه گفتن داره، الان با حرص و خنده ی زیر زیرکی به حرفام گوش نمی کردی. شادی نمی شه توضیح داد و می دونم تو نمی تونی بفهمیش. ولی منِ خر بدون اینکه حس عاشقانه ای بهت داشته باشم، یا حتی ازت خوشم بیاد بطور کلی، دلم هواتو کرده... و انتظار اینکه بفهمی انتظار بیخودیه. کاش بدونی، من الان، اینجا بین دیوار و جاکتابی و کمد، لای سه کنج، دقیقن دلم خالی از تو شده بود. تو رو کم داشتم. نه همتو. ولی اونایی که گفتم... آه، همشو که من حرف زدم، تو هم یه چیزی بگو خب!
... – نمی خوام.
2/3/91
2/3/91
میتونم بگم یکی از بهترین چیزایی بود که اینجا خوندم، توی وبلاگت
ReplyDeleteهمه چیزش کامل بود: ایدهاش، مدل نوشتنش، انتخاب محاوره، خوب نوشتن محاوره، انتهای غافلگیرانه در دو نقطه (اونجایی که بعد ازین همه شوریدگی میگه علاقهای بهش نداره و جواب نهایی "نمیخوام" که نشون میده حواست به شخصیتا بوده) همه باعث میشد آدم جذب شه و تا آخر بره
من توی پلاس هم شر کردم اینو
فقط ای کاش محاوره رو به صوریت دیالوگی مینوشتی نه پشت سر هم و با دش گذاشتن
چون جملههای مستقیم بود و روانتر میشد خوندشون
خوبه ! ادامه بده فکر میکنم داری خطتتو پیدا میکنی تو وبلاگت
راستی چطوری برای کامنتای وبلاگت رپلای گذاشتی
Deleteاین کمبود رو همیشه اسپات داشت من توی وبم پیدا نکردم
متشکرم
Deleteایرادت به نوع نگارش دیالوگا وارده. حس کرده بودم طولانی میشه جداشون نکردم ولی الان اصلاحش کردم. تلاشمو می کنم بهتر شم. مرسی از تشویقت
والا من کاری نکردم. فقط قالبمو عوض کردم و اصن متوجه این نشده بودم. فک کنم ویژگی قالب های جدیده ولی هنو مشکل داره چون جوابو زیر همون نظر نمایش نمی ده و بعدشم واسه ی همه جوابا دکمه پاسخ وجود نداره و باید دکمه پاسخ رو به صورت کلی بزنی
Deleteخب به نظر من حسش دراومده بود.بار اول که خوندمش داستان به نظرم نیومد بیشتر شبیه خاطره بود . حالا این حسنه یا عیب نمی دونم. به نظرم یه خاطره پرداخت شده بود شاید این مهارت نویسنده بود که به من قبولونده که این یه اتفاق واقعی بوده . همین دیگه نصف شبی نقدم نمیاد اونم وقتی برای اولین بار در وبلاگی نظر می ذارم :) در کل خوب بود خوشم اومد عمری بود بقیه پست های وبلاگم می خونم
ReplyDeleteبه ماهی ها هم غذا دادم :دی
پانوشت: این کلمه تایید کامنت هم بردارید لطفا. از صد تا فحش بدتره واسه کسی که می خواد نظر بذاره
مرسی. هنر نوشتن در این آمیختگی واقعیت و خیال و یکی کردنشون و رسیدن به مرز همزیستی شونه. خیلی مهم نیست که واقعی بود یا نه ولی من با تمام وجود احساسش کردم و اونقدر قوی بود این احساس که بدون اینکه کار خاصی بکنم یا نقشه خاصی بریزم خودش رو کاغذ نقش ببنده...
Deleteاتفاقن این ماهی ها خیلی وقت بود کسی رو بالا سرشون ندیده بودن. مرسی..
من تاییدی برای کامنت هام نذاشتم و بدون تایید ممتشر می شن. این گزینه ای هم که گفتی نمی دونم کجاس ولی از من نیست