Sunday, 20 May 2012

14

  
هیچوقت اینطور نبوده که آدم هایی که در زندگی بهشان ریده ام نکات جالبی برای جلب توجهم نداشته باشند؛ تنها قضیه این بوده که موعد رنگی کردنشان فرا رسیده بود.‏
  قصه از آنجایی شروع شد که بعد مدت ها که از آخرین دعوا و به طبع آن بهم زدنمان گذشته بود، موبایلم را برداشتم تا حالی از دخترک نابکار بپرسم. باید قالبش را انتخاب می کردم. زنگ یا مسیج. احتمال می دادم جواب ندهد. بنابراین گوشی را برداشتم تا مسیج بدهم. دادم و جواب نداد... 
تصمیم گرفته ام روزی زنگ بزنم.. از آن روزها که رفتنم نزدیک باشد. دخترک الدنگ حتمن تا آن موقع خشمش را فرو خورده و فراموش کرده...‏
زنگ می زنم. بوق می خورد. شماره من را دیده است. بر می دارد. صحبت می کنیم. ناراحت نیست. بحث آخرین دیدار و قراری که حتمن قبول می کند.. توی ماشینیم. آخرین سکس ناخواسته و تنفر آور همیشه ی آن روزها را هول هولکی با هم می کنیم. خداحافظی می کنیم. دست می دهد. اشک می ریزد...‏
خیره می شوم.‏
حالا، وسط همان اتاق، در این فکرم که ریدن به دیگران، همیشه شاشیدن به سرنوشتت را در پی دارد.‏

31/2/91

No comments:

Post a Comment