Friday, 30 September 2011

1



همان طور که قبلا به مناسبتی اشاره شد، " لوین" استادی دموکرات بود و با شاگردان خود روابطی بسیار صمیمی و دوستانه داشت و هرگاه فرصتی دست می داد با آنان به بحث و گفتگو می نشست و ترغیبشان می کرد ایده های جدید را که به ذهنشان خطور می کند در جمع مطرح کنند تا همه درباره آنها اظهار نظر کنند. یکی از عادات او هم این بود که غالبا صبح های شنبه با عده ای از دانشجویان خود در یک کافه کوچک سوئدی که درست روبروی دانشگاه بود، ملاقات می کرد؛ و حین صرف چای و قهوه و شیرینی ساعت ها با آنان به مباحثه می پرداخت. این فرصت برای دانشجویان بسیار مغتنم بود زیرا می توانستند مسائل و مشکلات خود را آزادانه با او در میان بگذارند و ذهن جستجوگر خود را سیراب کنند. این ساعات، در حقیقت مکمل کلاس های درس او بود. در یکی از این روزها وقتی " لوین" پیشخدمتی را که به آنان سرویس داده بود فراخواند تا حساب میز را بپردازد، متوجه شد که فرد نام برده بی آنکه مداد و کاغذی از جیب خود درآورد، بلافاصله از حفظ حساب " لوین" و هریک از دانشجویان را مشخص کرد. " لوین" که انتظار چنین پیشامدی را نداشت، کمی به فکر فرو رفت، ولی به روی خود نیاورد. پس از نیم ساعت که گروه می خواستند کافه را ترک کنند او بار دیگر پیشخدمت را صدا کرد و گفت: آیا ممکن است یک بار دیگر هزینه میز ما را حساب کنید؟ و پیشخدمت بلافاصله پاسخ داد متاسفم! نمی توانم خواهش شما را برآورده کنم؛ زیرا شما صورت حساب های خود را پرداخته اید و دیگر به یاد ندارم هریک از شما چه داشته اید! توجه به این مساله " لوین" را به صرافت انداخت که باید بین عملی ناتمام، که در ذهن ایجاد تنش می کند، و یادآوری آن رابطه ای وجود داشته باشد که پس از کامل شدن کار و از بین رفتن تنش علتی برای یادآوری باقی نمی ماند. او بر آن شد که بار دیگر مشاهدات عادی روزانه خود را مورد پژوهش علمی قرار دهد. "لوین برای اثبات نظرش یکی از دانشجویان روسی خود به نام " بلوما زیگارنیک" را که می خواست با او پایان نامه دکتری بگذراند، مامور این تحقیق کرد.
" زیگارنیک" کار خود را این گونه شروع کرد که به تعدادی افراد معین وظایف ساده ای محول کرد. آزمایش شوندگان بعضی از این وظایف را به طور کامل انجام می دادند تا به نتیجه مطلوب می رسیدند و بعضی از وظایف را بنا به اشاره " زیگارنیک" در نیمه راه متوقف و از تمام کردن آنها خودداری می کردند. فرض کلی " لوین" این بود که اگر سیر انجام یافتن کار متوقف نشود، تنش ذهنی از میان خواهد رفت و دیگر علتی برای یادآوری باقی نمی ماند؛ در حالی که اگر سیر کار دچار وقفه شود، چون کار ناتمام مانده است ذهن همچنان گرفتار تنش خواهد ماند و یادآوری کار پایان نیافته به آسانی صورت خواهد گرفت. نتیجه ای هم که " زیگارنیک" پس از آزمایش خود به دست آورد آرای" لوین" را کاملا تایید کرد. بنابراین، سهولت یادآوری اعمال پایان نیافته، در مقایسه با اعمال پایان یافته در ادبیات روانشناسی به پدیده " زیگارنیک" مشهور شده است. به عبارت دیگر، می توان نتیجه حاصله از تحقیق " زیگارنیک" را این گونه توضیح داد که نیاز با تنش در ارتباط مستقیم است؛ هر گاه نیاز برآورده شود تنش از بین می رود و دیگر محملی برای یادآوری باقی نمی ماند.
... به هر حال " پدیده زیگارنیک" پیشنهاد می کند که برای یادآوری یک وظیفه همیشه باید وظیفه با یک سوال بدون جواب پایان پذیرد تا این که ذهن آزمودنی برای پاسخ دادن بدان سوال همچنان فعال باقی بماند و در نتیجه یادآوری آن را تسهیل کند.
* اصول کلی روانشناسی گشتالت/ رضا شاپوریان/ انتشارات رشد/ چاپ اول/ 1386/ 192 صفحه/ 2200 تومان
7/7/90

Thursday, 15 September 2011

گریزی بر وقتی نیچه گریست



لو سالومه زنی جذاب است که به تازگی روابطش با فردریش نیچه به سردی گراییده است. وی که نگران ناامیدی و افکار خودکشی نیچه است دست به دامان پزشک حاذق دکتر یوزف بروئر می شود. دکتر بروئر نیز قبول می کند که با نیچه دیداری داشته باشد و مشکلات جسمانی و روانی او را بررسی کند. اکنون دکتر بروئر پس از معاینه نیچه متوجه بیماری وی که به نظرش میگرن است شده و از او درخواست می کند که یک ماهی بستری و تحت نظر باشد. نیچه مخالفت می کند و یکی از دلایلش را که البته سطحی ترین آنها نیز هست بی پولی عنوان می کند و بروئر حتی حاضر می شود او را مجانی بستری و درمان کند اما ...

نیچه: انگیزه شما از اجرای این برنامه درمانی چیست؟
-  شما برای دریافت کمک نزد من آمده اید. من آن را به شما پیشکش می کنم. من پزشکم. این کارم است.
- به همین سادگی! هردو ما می دانیم که انگیزه های انسانی، بسیار پیچیده تر و در عین حال بسیار بدوی تر از این هاست. دوباره می پرسم، انگیزه شما چیست؟
- موضوع ساده ای است، پروفسور نیچه. هرکس به حرفه خود می پردازد: پینه دوز، پینه دوزی می کند، نانوا نان می پزد و طبیب، طبابت می کند. هرکس زندگی خود را تامین می کند. هرکس بنا به حرفه اش احضار می شود. من احضار می شوم تا در خدمت کاستن دردها باشم.
- دکتر بروئر، این ها پاسخ پرسش من نبود. وقتی می گویید طبیب، طبابت می کند، نانوا، نان می پزد و هرکس در پی حرفه خویش است، از انگیزه افراد، سخنی به میان نمی آید: این ها که گفتید، یک عادت است. شما هوشیاری، انتخاب و علاقه شخصی را از پاسخ خود حذف کردید. من این پاسخ را که هرکس به دنبال تامین زندگی خویش است، ترجیح می دهم. چون دست کم، قابل درک تر است. هرکس به دنبال سیر کردن شکم خویش است. ولی شما از من پول درخواست نمی کنید.
- من هم می توانم همین سوال را از شما بکنم، پروفسور نیچه. می گویید کارتان درآمدی برای شما ندارد: در این صورت، برای چه به فلسفه می پردازید؟
- آه، ولی یک تفاوت عمده میان ماست. من ادعا نمی کنم برای شما به فلسفه می پردازم. در حالی که شما همچنان اصرار دارید که انگیزه تان، خدمت به من و کاستن از درد من است. این ادعاها، هیچ ارتباطی با انگیزه های انسانی ندارند. این ها بخشی از طرز تفکر برده دارانه اند که با تبلیغات کشیش گونه و به شکلی هنرمندانه آراسته شده اند. در انگیزه های خود غور کنید! درخواهید یافت که هیچ کس، هرگز کاری را تنها به خاطر دیگران انجام نداده است. همه اعمال ما خودمدارانه اند، هرکس تنها در خدمت خویش است؛ همه تنها به خود عشق می ورزند. به نظر می رسد از صحبتم متعجب شده اید. این طور نیست؟ شاید به کسانی می اندیشید که به آنان عشق می ورزید. بیشتر غور کنید تا دریابید که آنها را دوست ندارید: آنچه دوست می دارید، حس مطبوعی است که از عشق ورزیدن به آنها در شما ایجاد می شود! شما اشتیاق را دوست دارید، نه کسی را که اشتیاق برمی انگیزد. اکنون می توانم دوباره سوال کنم که چرا می خواهید به من خدمت کنید؟ دوباره می پرسم، دکتر بروئر: انگیزه های شما چیست؟

* وقتی نیچه گریست/ اروین یالوم/ ترجمه سپیده حبیب/ نشر قطره/چاپ هشتم/1389/ 476 صفحه/ 7500 تومان
( با کمی تعدیل)
90/6/24

Wednesday, 14 September 2011

گذاری بر شیطان و خدا

گوتز                 ( سر بلند می کند.) فقط من بودم، کشیش، حق با توست... فقط خودم بودم. من برای یک اشاره التماس می کردم، گدایی می کردم، به آسمان پیام می فرستادم، اما جوابی نمی آمد. آسمان حتی از نام من بی خبر است. من هر لحظه از خودم می پرسیدم که آیا من در چشم خدا چیستم. حالا جوابش را می دانم: هیچ چیز. خدا مرا نمی بیند، خدا صدای مرا نمی شنود، خدا مرا نمی شناسد. این خلاء را که بالای سر ماست می بینی؟ این خداست. این شکاف را می بینی؟ این خداست. این حفره را توی زمین می بینی؟ این هم خداست. سکوت، خداست. نیستی، خداست. خدا تنهایی انسان است. فقط من وجود داشتم: من به تنهایی تصمیم به بدی گرفتم؛ من به تنهایی خوبی را اختراع کردم. من بودم که تقلب کردم، من بودم که معجزه کردم، منم که امروز خودم را متهم می کنم، تنها منم که می توانم خودم را تبرئه کنم؛ من، انسان. اگر خدا هست، انسان عدم است؛ و اگر انسان هست...*

·        شیطان و خدا، ژان پل سارتر، ترجمه ابوالحسن نجفی، نشر کتاب زمان، چاپ چهارم، 1357
 90/6/23

Tuesday, 13 September 2011

---

فصل تازه ای در راه است...