Sunday, 31 July 2011

به کدامین گناه؟

همیشه از فهم واکنش مناسب به ناراحتی دیگران ناتوان بوده ام؛ منظورم آن جور ناراحتی هایی است که خودم علتش نباشم. غالبا این جور مواقع اگر که شخص برایمان مهم باشد دو واکنش عمده و مشخص وجود دارد و من معمولا انتخاب اشتباهی داشته ام. یک واکنش پرسیدن از علت ناراحتی، جویا شدن، همدردی و دلداری دادن است و دیگری سکوت کردن و مزاحم نشدن تا طرف با خودش خلوت کند، بیندیشد و آرام گیرد.
فکر می کنم عمده دودلی من ناشی از واکنشی است که فرد پس از اقدام من خواهد داشت. گاهی اگر بپرسم با بی پاسخی و یا پاسخ " می خواهم تنها باشم" روبرو می شوم و گاهی اگر پرسش نکنم با ننگ بی توجهی و بی اهمیتی. همیشه این بعد سردرگمم کرده است که اعتنا و توجه در این مواقع با پرسیدن است یا سکوت و نظاره گری؛ کدامیک کارگر است و کدامیک آسیب زا.
معمولا بحران همیشه بعد رفع ناراحتی اتفاق افتاده است؛ به نوعی واکنشی که فرد ناراحت به کنش تو نشان می دهد. اگر که پیگیر شده باشی و بر دانستن موضوع ناراحتی اصرار، ممکن است که خشم طرف را بر بیانگیزی و هنوز غم تمام نشده، پرخاشش را هم نثار تو کند. از سوی دیگر احتمال می رود که سکوتت را بی اعتنایی تصور کند و هزار کدورت و دلخوری تازه به بار آید. مهمترین معضل این میان خواست خیرخواهانه و صلح طلبانه توست که گاهی با قصد و خواست او یکی در نمی آید و در نتیجه هدف خشم و انزجار قرار می گیری. در مواقعی هم که عمل ما دقیقا با خواسته طرف جور در می آید، آسودگی، حاصل چنین بر هم کنشی است.
با این حال من هنوز در مورد اینکه کدام ناراحتی را باید سکوت کرد و کدام را جویا شد گنگم. بهتر بگویم آیا اساسا این به نوع مساله بر می گردد و یا نوع آدم ها. یعنی اینکه آیا برای برخی از ناراحتی ها بایستی سکوت کرد و از منشا برخی دیگر پرس و جو؟ یا اینکه این به آدم ها بر می گردد و گاهی برای برخی از ناراحتی ها خلوت می خواهند و برای برخی دیگر توجه. من واقعا متوجه بنیاد این تفاوت نمی شوم. لطفا صف بایستید، ثبت نام کنید و در قسمت مربوطه بنویسد موقع ناراحتی با شما چگونه برخورد کنم.

تفاهم

من حرف خودم را می فهمم
تو حرف خودت را می فهمی
من حرف تو را می فهمم
تو حرف مرا می فهمی
اما
ما حرف هم را نمی فهمیم

Wednesday, 27 July 2011

این قصه پایان ندارد

چند روزی است متوجه شده ام که وارد شدن به زندگی و دنیای آدم ها به این سادگی ها هم نیست؛ خصوصا اگر برای این آشنایی و در هم تنیدگی عجله فراوان داشته باشی. من فکر می کنم هیچ کس هیچ قصه تمام شده و هیچ آدم به ته رسیده ای ندارد. این حرفم بخصوص وقتی بیشتر مصداق دارد که افرادی از جنس مخالف در زندگی آدم باشند و چه بسا مهم هم باشند. به هر حال قرار نیست که هر رابطه ای فرجام خوشایندی داشته باشد و به جای مشخصی ختم شود ولی صرف وجود همان رابطه و همان آدم کافی است که تاثیر خود را بر تو تا ابد بگذارد و برود(شاید هم بماند).
از لحظه ای که کسی به زندگی دیگری وارد می شود، از همان لحظه همه کنش ها و واکنش ها گرد یکدیگر شکل می گیرد. علایق، تفکرات، دنیاها، و رفتار آبستن رویارویی این دو فرد می شوند و اینجا هیچ رحمی نیست که باردار نشود؛ یعنی هر دو قدری از رنگ دیگری می گیرند و در خلوت خود- حتی اگر به روی خود نیاورند- به آن فکر می کنند. به نظرم تاثیر ناپذیری و "من همینم" گفتن ها بیشتر یک آرزوست تا یک واقعیت و در همین کنش هاست که عیارشان معلوم می شود. اگر فرد در آن رابطه باقی بماند که هم خودش هست و هم رد پایش و اگر هم برود جای پایش بر ریخت و تمامیت ما هویداست.
بنابراین فکر می کنم که وقتی وارد دنیای کس دیگری می شویم، اصلا نباید به انتظار یک دنیای بکر و دست نخورده وارد شده باشیم. تمامیت همگی ما متاثر از تمامیت سایرینی است که با ما تعامل داشته اند. از این رو فکر می کنم هیچ انسانی برای هیچ انسانی تمام نمی شود و این همان چیزی است که فراموش می کنیم. شروع هر رابطه ای درگیر شدن در گذشته و حال و آینده طرف رابطه مان را در بر دارد و همه این گذشته، لگدمال و طلاکوب سایر آدم هاست. گذشته ای که حال بر آن سوار است و به سوی آینده می تازد.
5/4/90

Saturday, 23 July 2011

لیس لیسک

از این همه دماغی که بی حاصل عمل شد،

کاش لیس لیسک بستنی قیفی های شهر می شدند لااقل

آغاز یک پایان

همیشه وقتی فکر داشتن یک بلاگ به سرم می زده، معمولا ناشی از پر شدن خودم و کم انگاشتن دیگران بوده؛ خودشان که نه، مضامین شان. یادم میاد همیشه مواقعی بوده که گفتم "ای بابا، خوب گفتی ولی هنوز اونی که من میخوام نیست". و از این رو مدام فکر داشتن یک بلاگ قلقلکم می داده و به سرم می زده که باز هم مثل همه بارهای قبل که ساختم و ویران کردم، یکی دیگه داشته باشم. از این رو باز هم تصمیم گرفتم یکی دیگه بسازم و ساختم ولی الان بزرگترین معضلم اینه که چی بگم؟ یعنی حرف گفتنی زیاد داشتم ولی کش دادنی نیستن معمولا. خیلی کوتاهن و موجز. خیلی مسخرست. تا وقتی که نداشتم( اصلا مهم نیست که بنویسی توش یا ننویسی، فقط صرف مالکیت مهمه) کلی فکر داشتم واسه نوشتن. حالا که دارم و هیچ اجباری هم به نوشتن نیست، نوشتنم نمیاد. عجب گیری کردیما.
حالا فعلا یه سری از جمله کوچولوها رو آپ می کنم تا رفته رفته خو بگیرم به نشر الکترونیکی. شاید دردم همین باشه. من لذت خودکار آبی و کاغذ خط دارو هرگز با صفحه بی روح و سفید و بیمارگونه ورد عوض نمی کنم. اصلن میدونی چیه؟ وقتی هر کلمه رو می نویسی، نوع نوشتنش، حسی که توش گذاشتی، پیچش های حروف، تاکید خودکارت، کمرنگی و پر رنگی شون، همه و همه حس نوشتتو منتقل می کنه ولی اینجا اون حسو نداره. فقط باید مفهومو از شکل خشک و همسان همه حروف به بیرون انتقال بدی. هر چقدم فونتت خوشگل باشه، دستخط تو نیست. روح نداره. زشت و بی ظرافته. واسه همین تنها چیزی که انتقال می گیره، معنیه و معنی. احساسی در کار نیست و اگر باشه تمامش نیست. نه جای اشکی روی کاغذ و نه خشک شدن قلمی. تنها جوهر بی انتهای ورد است که تا ته دنیا می نویسد.